خوشحال بودم و پُر بودم از ذوق و از شوق. فکر میکردم بعد از این همه مدت میبینماش، سؤالاتم را میپرسم و مثل همیشه با شنیدن حرفهایش و نگاه کردن به آبیِ چشمهایش آرام میشوم. نمیدانم تا به حال شده که پزشکتان را دوست داشته باشید یا نه. من این چند ماه – از همان روز اول که دیدماش- چنین احساسی داشتم. انگار فصل جدیدی در زندگیام آغاز شده بود؛ هر بار از دیدناش به هیجان میآمدم و حرف زدن با او از بهترین لحظات عمرم بود.
دیروز صبح چقدر حالم خوب بود. چقدر سرخوش بودم. بعد از شش ماه میدیدماش و قرار بود در مورد آزمایش دی ان ای من در دانشگاه آکسفورد به توافق برسیم. گفتگویمان را تصور میکردم، جوابهایم را آماده کرده بودم حتی، که میگویم موافقم ولی بعدش چه؟ که چه بشود اصلاً؟ بعد حتماً بغض میکنم و تأکید میکنم که به این زودی نه. اول باید این افسردگی را درمان کنم. در سالن پذیرش شماره هشت بیمارستان نشسته بودم و برای دهمین بار، فکرها و حرفهایم را در ذهنم مرور و مرتب میکردم. منتظر بودم بیاید صدایم کند. داشتم خدا را به خاطر داشتنش شکر میکردم که متوجه شدم دکتر دیگری - چهارشانه و سبزه رو- اسمم را صدا میکند. سالن پذیرش شماره هشت، آوار شد روی سرم. باورکردنی نبود. با خودم گفتم حتماً اشتباهی شده. بار دوم که صدایم کرد، گفتم نمیروم، این که او نیست، چرا باید جوابش را بدهم اصلاً. صدایش را که بلندتر کرد، رفتم طرفش. از آن وقتهایی بود که بیخودی اشکم درمیآمد. از آن وقتهایی که بغض گندهای بیخ گلویم را میچسبید و راه حرف زدن را میبست. با قیافهای بهتزده و صدایی خفه گفتم: منم. رفتیم توی اتاقش. نشستم. دست دادیم، خودش را معرفی کرد و دختری را که گوشه اتاق نشسته بود و زل زده بود به من را هم. گفت: دانشجوی پزشکی است و امروز اینجاست تا از نزدیک ببیند و یاد بگیرد. همانطور که پروندهام را ورق میزد، پرسید: اهل کجایی؟ صدایم میلرزید؛ به زور حرف میزدم. بدم آمد که ایران را اینقدر یواش و لرزان گفتم. هنوز فکرم پیش او بود. حقاش نبود دکتری را که آنقدر خو کرده بودم به او، عوض کنند. در آن لحظه احساس کردم جفای بزرگی در حقام شده. عصبانی بودم از اتفاقی که افتاده، از حضور دختر در اتاق، از لرزش صدا و از آن بغض لعنتی که راه گلویم را بسته بود و من هیچ کاری نمی توانستم بکنم تا کمی آرام بگیرم. دکتر اما مدام میخندید؛ انگار که حال مرا فهمیده باشد، میخواست حال و هوایم را با خنده عوض کند. گفت: خوبی، وضعیتت به شکل مرموزی خیلی بهتر شده، چه کار کردهای؟ گفتم: هیچی، همان داروی همیشگی. اصرار کرد که نه یک چیز دیگری بوده. گفتم: شما دکترید، من نمیدانم. گفت: وضعیت خوبی داری، همان دارو را مصرف کن و شش ماه دیگر بیا، واقعاً نیازی نیست به این وقتهای سه ماهه، وقتت تلف میشود. فقط میماند یک چیز دیگر، یک خواهش بزرگ. میگذاری این دانشجو معاینهات کند؟ نه، وقت خوبی نبود برای چنین تقاضایی؛ حالم به هم میخورد از ان اچ اس*، از این سبزهرو، از دکتر قبلی که بیخیال رهایم کرده بود، از آن مغز معیوبی که باعث و بانی این اتفاق بود، از بلاهایی که روزگار به سرم میآورد و از این دختر که میشد من جای او باشم؛ علاقه سالهای دبیرستانم به رشته پزشکی، آمده بود سراغم و آزارم میداد و انگار که خواسته باشم انتقامم را از همه دانشجویان پزشکی بگیرم، این بار قاطعانه گفتم: نه، دوست ندارم و چنین اجازهای نمیدهم. دکتر با لبخندی کمرنگ گفت: هر طور مایلی. با وقت شش ماه بعدت اگر مشکلی داشتی، زنگ بزن تا تغییرش بدهند. خداحافظی کردیم، دست دادیم و بیخودی گفتیم که از ملاقات همدیگر خوشحالیم. در را که پشت سرم بستم، راهروی پذیرش شماره هشت را تقریباً دویدم تا به درب خروجی برسم. هوای آزاد، آفتابی که بالای سرم بود و گریهای که دیگر نمیتوانستم و دلیلی هم نداشت جلویش را بگیرم...روزگار را لعنت میکردم که یک دلخوشی کوچکِ ساده دیگر را هم از من گرفته بود و خودم را سرزنش میکردم به خاطر داشتن دلخوشیهایی اینقدر الکی و آبکی. یاد شعر قیصر افتاده بودم که میگفت این روزگار گاهی هر چه را که باشد حتی یک نخ سیگار را هم از آدم دریغ میکند.
*NHS; National Health Service